تا چشم کار میکند، منتظریم...
نویسنده: نگار آخوندزاده
زمان مطالعه:4 دقیقه

تا چشم کار میکند، منتظریم...
نگار آخوندزاده
تا چشم کار میکند، منتظریم...
نویسنده: نگار آخوندزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
فرقی نمیکند چه کسی هستی و کجای این کرهی خاکی زندگی میکنی؛ وقتی بوی انتظار همهجا پیچیده باشد، انگار چارهای جز پذیرش آن نداری! انتظار میتواند بدون هیچ محدودیتی از همهی مرزها بگذرد و رنج را به همگان تحمیل کند ولی بهنظر میرسد لذت این رنج همانند روزنهای نور، اتاقِ تاریک زندگی را قابلتحمل میکند. زندگی تاریک است و انسان همواره منتظر میماند تا طلوع را ببیند. منتظر میماند تا کسی یا چیزی او را از عمق تاریکی نجات دهد و چه چیزی جز انتظار، میتواند خون را در رگهای آدمی جاری سازد؟
میشود با آن تا سالها زندگی کرد و از زندگی با آن تا سالهای دیگر هیچ ابایی نداشت. همچون موسیقی بیکلامیست که انسان آن را انتخاب میکند تا در جادهی زندگیاش به آن گوش دهد و از طریق آن، فریادهای ذهنش را به سکوت دعوت کند. درواقع انسان برای دستیافتن به رهایی، حتی در میان انتظارهایش هم دست از این رنج بر نمیدارد. به کرّات دیدهام آدمهایی را که در ایستگاه اتوبوس سرگرداناند. همهشان سعی میکنند فریادی را در حنجره حبس کنند و نشانههای منتظرماندن را با دنبالکردنِ دیگران پنهان کنند. مدام به چشمها خیره میشوند ولی انگار یکدیگر را نمیبینند. بهنظر میرسد یافتنِ کسی که فقط برای رسیدن اتوبوس انتظار میکشد، کاری محال باشد و اینجا بوی انتظار بیش از هر چیز دیگری به مشام میرسد. گاهی به این فکر میکنم که شاید منتظرند تا اتفاقی کسی را ببینند که سالها پیش رفته و شاید هم منتظرند تا بهانهای بیابند و برای لحظاتی هم که شده فراموشی غمها را سرمشق کنند. بالاخره منتظر هرچه که هستند، نمیخواهند بیقراریشان به چشم بیاید.
حتی گربهای که برای مدتهای طولانی پشت پنجره نشسته، کلاغی که در روزهای سرد پاییز بر روی شاخهی خشکِ درخت چنار جا خوش کرده، پرندهای که سودای پرواز دارد و دنیا برایش در قفسی محدود شده، کرمی که پیله را به بهانهی پروانگی تحمل کرده؛ هیچکدام نمیخواهند کسی از چیزی سر در بیاورد ولی همهوهمه تنها یک رنج مشترک را دنبال میکنند. بدون آن نمیدانند کجای کار میلنگد و امید به زندهبودن را باید از کجا گیر بیاورند. همانجا که علیرضا قربانی میخواند: «اگر به انتظار تو نشستهام هنوز، به دیگری اگر که دل نبستهام، ببخش...» یعنی آدم میداند گاهی این وضعیت پایان ندارد ولی از طرفی هم تغییر شرایط برایش دشوار است و میخواهد همچنان در بند اسارتش باشد. همیشه به اینجای آهنگ که میرسم، قلبم در باتلاق افکارش بیشتر دستوپا میزند. نمیدانم چگونه است که عشق پای فرار دارد و انتظار حتی نای راه رفتن را هم ندارد ولی همچنان به جادهها خیره میشود تا معجزهای او را در آغوش بکشاند.
اینگونه است که انتظار در بطن زندگیهایمان جاریست و جدایی از آن کاری غیرممکن بهنظر میرسد. حتی گاه پیش میآید که همهچیز بر وفق مراد پیش میرود و انتظار درست، همانجا که توقعش را داریم به انتها میرسد ولی بعد از چندوقت میفهمیم خورشید آنطور که میگفتند طلوع نمیکند و شاید آرزوی توقف زمان در هنگام غروب، کار منطقیتری بوده است. بااینحال انتظار هرچه هم بهمثابه نور عمل کند، جایی چشم را میزند. هرچه هم لذتبخش باشد، جایی دل را سیر میکند. وقتی بیشازحد با زندگی گلاویز شود، بوی تعفنش در ریهها میپیچد و سلولها نمیدانند در این شرایط چهکاری از دستشان بر میآید. دیگر حتی خون در رگها بیهدف جاری میشود و قلب هم دلیل ضربانهای گاهوبیگاهش را نمیداند. راستش وقتی در این جاده قدم میگذاری باید بدانی صبر ایوب هم که داشته باشی، قرار است روزی چشم از این راه دراز برداری و از کنج اتاق تاریکت، فقط نظارهگر دنیا باشی. رنجها به فرسودگی جانها اهمیتی نمیدهند و انتظار هم از همان رنجهاست که به تنهایی، نسل آدمی را به سمت خستگی ابدی سوق میدهد.
این رنج میتواند در مخربترین حالت، خودش را بروز دهد و تعداد مردگان متحرک را روزبهروز بیشتر کند. بههرحال اگر بشود جورِ انتظار را کشید که خوب است، در غیر این صورت توانایی این را دارد که کودک را پیر، زن را بیاحساس، مرد را نامرد، و حتی خدا را هم ناخدا کند!

نگار آخوندزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.